تاریکی جعبه سیاه شرودینگر

پیرامون سریال «دختران درخشان»

سفر در زمان اگرچه دستمایه فیلم‌ها و سریال‌های زیادی بوده است اما نوع نگاه و فلسفه درونِ داستان «تاریکی» آن را از دیگر آثار متمایز می‌کند. آثار مشابه عموما به دنبال نگاهی سطحی با دستمایه طنز هستند که مخاطب را نهایتا در این رویا می‌برد که چه خوب بود اگر می‌توانستیم حال و آینده را با یک دستکاری در گذشته متحول کنیم.

شاید کامل‌ترین تعریف از داستان سریال، جمله‌ای کلیدی باشد که در ابتدای سریال روی تصویر نقش می‌بندد: «آنچه ما می‌دانیم یک قطره، و آنچه نمی‌دانیم یک اقیانوس است»؛ راهی مناسب برای توصیف «تاریک»، سریال آلمانی نتفلیکس، اثر باران بو اودار و یانتیه فریز. این سریال، داستانی علمی-تخیلی است و شما را با خطوط زمانی متعدد، شجره‌نامه‌های به هم پیوسته و سوالات‌اش به وجد می‌آورد ، سؤالاتی که بیش‌تر از آن است که بتوانید امیدوار باشید پاسخی برای آن‌ها بیابید. این سریال همان‌طور که وجدآور است همان‌طور هم در آخر با خشم مواجه‌تان می‌کند؛ آنجا که درمی‌یابید در برابر درد، مرگ و ویرانی، با انتخاب عشق، روابط بی‌ارزش و حذف دیگری توان تغییر سرنوشت را ندارید. می‌توانید ساعت‌ها بحث و تئوری‌پردازی کنید اما در انتهای فصل آخر چیزی جز استیصال برای‌تان نمی‌ماند.

داستان فیلم
داستان با خودکشی پدر یونس آغاز می‌شود. مرگی که تا پایان فصل اول در می‌یابیم که کلید آغاز است. چهار خانواده مقیم شهر کوچک ویندن در آلمان با گم شدن فرزندان‌شان در دوره‌های مختلف زمانی هم داستان شده‌اند و حالا در سال ۲۰۱۹ هم‌زمان با آغاز داستان و گم شدن مایکل فرزند خانواده چهارم، جستجو برای حل معما آغاز شده است. 
با آغاز داستان اگرچه درلایه‌های پر ابهام و پر پیچ خم داستان سردرگم می‌شویم، اما در می‌یابیم که این روایتی از سفر در زمان است. سفری که مسافران آن در تلاش برای تغییر سرنوشت خود از رهگذر تغییرِ گذشته اند. تلاشی که پیش از به پایان رسیدن فصل اول، غیرممکن بودن آن را متوجه می‌شویم. همان‌طور که مایکل این سرنوشت را پذیرفت و تلاش کرد به جای تغییر در سرنوشتش یک زندگی عادی را بپذیرد، مخاطب هم می‌پذیرد که تنها بیننده تحولات در دوره‌های مختلف زمانی باشد.

با آغاز فصل دوم به منشاء اتفاقات نزدیک‌تر می‌شویم و داستان حفر تونل زمان را می‌بینیم. اما همچنان در بستر زمان در حال حرکتیم. شاید در طول این دو فصل مخاطب به این نتیجه برسد که در واقع زمان همان خداست و خدا همان زمان است اما همه این نظریه با آخرین سکانس قسمت آخر فصل دوم برباد می‌رود. درست جایی که یونس کنار جنازه مارتا که توسط آدم کشته شده ضجه می‌زند و مارتایی دیگر وارد می‌شود. وقتی که مارتا گوی کوچک طلایی‌اش را روی زمین می‌گذارد تا ثانیه‌هایی پیش از آخرالزمان، او را از آنجا به جای دیگر ببرد، یونس که با سفر در زمان آشناست از او سوال می‌کند به چه زمانی می‌رویم؟ مارتا جواب می‌دهد: سوال درست این نیست که چه زمانی، باید بگویی چه مکانی.

فصل سوم از همان ۴ نوامبر ۲۰۱۹ و از همان خانه قرمز جنگلی مایکل در فصل اول در فضایی مه‌آلود و خاکستری آغاز می‌شود. اما همه چیز تفاوت دارد. این‌بار خانواده نیلسن در آن ساکن هستند. یونس به مدرسه می‌رود. همه را می‌شناسد اما کسی او را نمی‌شناسد. انگار هرگز وجود نداشته و بدین سان کم‌کم متوجه دنیای دوم می‌شویم. 

در این دنیای موازی، یونس هرگز متولد نشده است. او یک ساعت اول را صرف تماشای سرنخ آخرالزمان می‌کند که تقریباً شبیه داستان فصل اول است و متوجه می‌شود در دنیایی ایستاده که هرگز در آن متولد نشده و هنوز مانند دنیای دیگر محکوم به فنا است. جایی که گمان می‌کرد علت و مقصر آخرالزمان است و حالا در دنیای دیگر که او هرگز در آن متولد نشده باز هم آخرالزمان وجود دارد.

دنیای دوم دنیایی است که در آن یونس هرگز به دنیا نیامده و کنترل آن این‌بار نه به دست آدم، که به دست حواست. در این دنیا ساکنین ویندن انتخاب‌های دیگری داشته‌اند که در مدل زندگی آن‌ها تاثیرات زیادی گذاشته است. اما آیا سرنوشتی متفاوت با دنیای موازی دارند؟

این همه عبور از زمان و مکان‌های متفاوت در این داستان کار بسیار پیچیده‌ای است مخصوصا وقتی که از قسمت دوم داستان، بیننده مدام دچار آشناپنداری است: همه صحنه‌ها را دیده و می‌شناسد. شخصیت‌ها بسیار به هم شبیه هستند و داستان یک روایت ثابت در جغرافیایی ثابت دارد. تا پایان فصل دوم چون این رفت و آمد فقط در زمان بود به لطف وسایل صحنه (اکسسوار) که در زمان‌های مختلف، متفاوت است این جداسازی راحت‌تر بوده است اما با آغاز فصل سوم و هم‌زمانی دو داستان در دو دنیای متفاوت کار بسیار پیچیده می‌شود. برای گم نشدن مخاطب در این هجمه اطلاعات مشابه، نیاز به نشانه‌گذاری‌های درست و دقیقی است که خالقان این اثر به خوبی از پس آن برآمده‌اند. رنگ، نور و تایپوگرافی در جداسازی، نقش بسیار موثری دارند. مثلا همیشه تیترهای روی تصویر دنیای حوا (دنیای موازی در فصل سوم) با حروف برعکس نوشته می‌شوند.  کادرها و چیدمان صحنه همه برعکس دنیای آدم است. این را از همان اولین تصویری که از ورودی غار ویندن در فصل ۳ می‌بینم و متوجه می‌شویم. مبل‌هایی که در دو فصل قبل در سمت چپ تصویر بود این بار در سمت راست و به رنگ دیگری است. به غیر از این‌ها تصاویر خاکستری و مه‌آلود است و البته گریم متفاوت نشانه‌ دیگری است برای اینکه بیننده در داستان گم نشود.

تاریکی

نقد فیلم
سفر در زمان اگرچه دستمایه فیلم‌ها و سریال‌های زیادی بوده است اما نوع نگاه و فلسفه درونِ داستان «تاریکی» آن را از دیگر آثار متمایز می‌کند. آثار مشابه عموما به دنبال نگاهی سطحی با دستمایه طنز هستند که مخاطب را نهایتا در این رویا می‌برد که چه خوب بود اگر می‌توانستیم حال و آینده را با یک دستکاری در گذشته متحول کنیم.

اگر در قرن نوزدهم و هم‌زمان با طرح نظریه نسبیت خاص و انتشار داستان‌های علمی-تخیلی برپایه سفر در زمان، توضیح و درک این مسئله برای مخاطب پیچیده بود، اما امروز با علم بر تحولات در فضا و دانستن این نکته که تصویری که امروز از آسمان می‌بینیم در واقع خاطره وقایع نجومی است، درک این موضوع ساده‌تر شده است. تصاویری که به لطف وجود تلسکوپ جیمز وب، امروز از هر دوره‌ای برای ما شفاف‌تر است.

انتخاب اسامی چون نوح، یونس، آدم، حوا، مارتا، بارتوش، کلودیا و نمایش تابلو «لحظه سقوط آدم و حوا» اثر لوکاس کراناخِ پدر که در دفتر آدم قرار دارد و در سراسر فیلم نقشی پررنگ ایفا می‌کند، اگرچه تلاشی زیرکانه از سوی سازندگان اثر برای بردن ذهن مخاطب به سمت نگاه دینی است اما درست مانند مخاطبان مذهبی و غیرمذهبیِ تصاویر تلسکوپ جیمز وب، هر دسته برداشت خود از این رویداد را دارند و آن را تاییدی بر نگاه خود می‌دانند.

در نگاه اول حوا نماینده درستی و آدم نماینده سیاهی به نظر می‌رسد اما سفید و سیاهی در کار نیست هر کدام تلاش می‌کنند تا نوع نگاه خود را بر هر دو دنیا حاکم کنند. باران بو اودار و یانتیه فریز (خالقان این سریال)، دو دنیای متفاوت را ساخته‌اند. دنیای آدم و دنیای حوا. بقیه کاراکترها از جمله جوانی مارتا و یونس خواسته یا ناخواسته بازیگران این بازی هستند که از سوی آدم و حوا هدایت می‌شوند. دو دنیای موازی که اگرچه درکل با هم شبیه هستند اما سرنوشت انسان‌ها در آن متفاوت است. 

تاریکی

آدم اختیارگرا است و حوا تقدیرگرا
جبرگرایی یا دترمنیسم یک نظریه فلسفی است که بر طبق آن هر رویداد از جمله رفتارها و کنش‌های انسان، به صورت عِلّی (علت و معلول) به دست زنجیره پیوسته‌ای از رخدادهای پیشین به‌طور کامل تعیین شده‌است. «آدم» معتقد به این نوع نگاه است و در عین حال نیست، زیرا گمان می‌کند می‌تواند گذشته را تغییر دهد. او در سراسر داستان به دنبال پیدا کردن منشاء تغییرات و دلیل اصلی این تحولات است؛ زیرا معتقد است اگر منشا را پیدا کند می‌تواند همه اتفاقات بعدی را تغییر دهد. در ابتدای یکی از قسمت‌هایی که به دنیای آدم وارد می‌شویم او می‌پرسد «منشا کجاست؟ در گذشته، آینده یا حال» او نیز با انیشتن موافق است که «تفاوت میان گذشته، حال یا آینده یک توهم است». اما باید هر سه را در کنار هم ببیند تا پی به منشا ببرد و این همه تلاش آدم در طول این داستان است.

اما در این رفت و آمد زمانی و تلاش برای تغییر در منشا، یک مشکل بزرگ هم وجود دارد: پارادوکسِ (تناقض‌نمای) بوت استرپ. این پارادوکس می‌گوید اگر ابزار یا اطلاعاتی از آینده به گذشته فرستاده شود، این عمل چرخه‌ای بی‌نهایت را ایجاد می‌کند که بر اثرِ آن منشا آن ابزار و اطلاعات نامشخص می‌شود. آن ابراز و اطلاعات وجود خواهند داشت بدون آنکه منشا خاصی داشته باشند.
مشکل از اینجا آغاز می‌شود که آدم هم‌زمان با اینکه در تلاش است پی به منشا ببرد، برای کمک به ساخته شدن ماشین زمان، اطلاعات را از آینده به گذشته می‌فرستد. یعنی درست در زمانی که در تلاش است منشا را بیابد خود کمک به از بین بردن آن می‌کند.

پارادوکس بوت استرپ یک حلقه علّی فرضی در سفر در زمان است که در آن یک رویداد باعث رویداد دوم می شود که در واقع، علت اولی بود. تولد یونس بر پایه همین پارادوکس است. او فرزند کودکی از آینده است. یعنی آنجا که تلاش می‌کند منشا را پیدا کند در می‌یابد که هر تغییری باعث حذف شدن خودش خواهد شد. یا کتاب ماشین زمان که پیرمرد ساعت‌ساز نوشته بود و توسط کلودیا به گذشته برده شد تا در اختیار خود او در جوانی قرار دهد. یعنی کتاب در زمانی به دست ساعت‌ساز رسیده بود که هنوز آن را ننوشته بود. یا داستان پدر و مادر شارلوت که از آینده به گذشته رفته بودند و در تمام طول داستان شارلوت به دنبال پدر و مادر خود بود.

تاریکی

حوا اما تقدیر گرا است. در این نوع نگاه،  اختیار نقشی ندارد. تاریخ تنها در یک روال ممکن و از پیش تعیین شده حرکت می‌کند و کردار همواره به یک پایان اجتناب ناپذیر و همیشگی می‌انجامد. از این‌رو، پذیرش این حتمیّت یا گریز ناپذیری، از مقاومت در برابر آن مناسب‌تر است. در ورودی یکی از قسمت‌های فصل سوم سریال وقتی به دنیای حوا وارد می‌شویم او می‌گوید: «همه ما یک چیز مشترک داریم. متولد می‌شویم و می‌میریم. مهم نیست در این مسیر چه چیزی را انتخاب می‌کنیم». حوا به این باور رسیده که برای برجا ماندن دنیای خود و آدم، باید شهر ویندن را به همین صورت که هست، پذیرفت و از جنگ با سرنوشت پرهیز کرد. فصل سوم با این جمله از شوپنهاور آغاز می‌شود «انسان می‌تواند کار دلخواهش را انجام دهد اما نمی‌تواند کار دلخواهش را انتخاب کند». درست در مقابل نگاه هستی گرایانه سارتر که معتقد است: «ما محکومیم به آزادی؛ یعنی انتخابی نداریم جز اینکه انتخاب کنیم و بار مسئولیت انتخابمان را به دوش کشیم.» حال این دو نوع نگاه به دنیا در مقابل هم ایستاده‌اند و هریک تلاش می‌کنند که تفکر خود را حاکم کنند.

این دور باطل تکرار در دو دنیای آدم و حوا آن دو را بیشتر و بیشتر در اعتقادشان فرو می‌برد تا آنجا که از هر جنایتی دریغ نمی‌کنند. اما عشق کلودیا به دخترش که به دنبال پایان دادن به رنج بی‌پایان رجیناست باعث می‌شود تا دست به جستجوی راز حیات‌شان در هر دو دنیا بزند و در این تحقیق گسترده و وصل کردن نشانه‌ها به یکدیگر، متوجه حقیقتی بسیار بزرگ‌تر می‌شود. دنیای سوم. او درمی‌یابد که این دو دنیا حاصل یک نقص در دنیای مرجع است. فیزیک‌دانی به اسم تن‌هاوز به دلیل از دست دادن پسر، عروس و نوه‌اش سعی دارد تا زمان را به عقب برگرداند. تلاش او با نقصی روبرو می‌شود که حاصلش دو دنیای موازی آدم و حواست. یونس، مارتا و بسیاری از کاراکترها اصلا در دنیای مرجع وجود ندارند و تمام مشکلات و دردسرهای داستان محصول این بی‌نظمی است. 

دو دنیای موازی آدم و حوا شاید تعبیری از همان آزمایش گربه شرودینگر باشد که در ابتدای قسمت هفتم از فصل سه توسط خود تن‌هاوز توضیح داده می‌شود. جعبه‌ باز نشده شرودینگر که از سرنوشت گربه‌ درونش بی‌خبریم و هم زمان هم گربه زنده است و هم مرده.

حالا ماموریت تغییر می‌کند. نه تقدیرگرایی و نه اختیارگرایی هیچ کدام گره از این دنیا باز نکردند. این‌بار بازگشت به دنیای مرجع و حفاظت از عشقِ خالقِ دو دنیا می‌تواند گره کور را باز کند، هرچند به قیمت نابودی هر دو دنیا. این‌بار کلودیا، آدم را ترغیب می‌کند که از جعبه بیرون بیایند و خودشان را به تن‌هاوز نشان دهند.

آغاز پایان است و پایان آغاز.

Play Video
پانویس

دختران درخشان بیش از یک داستان موش و گربه است. سازندگان این اثر تلاش دارند تا چگونگی خشونت و آسیب را به تصویر بکشند و اینکه واقعیت چطور می‌تواند این چنین از هم بپاشد.

در جریان سرکوب مخالفان به دست پلیسِ ضد کمونیست، یک دانشجوی دانشگاه ملی سئول زیر شکنجه کشته می‌شود. با نشر این خبر به رسانه‌های کره جنوبی که در آن روزها فضای سیاسی‌اش بعد از سرکوب شدید «قیام گوانچو» زیرزمینی شده بود دوباره ملتهب شد.

به طور معمول بحران‌ در روابط از یک حادثه ساده آغاز می‌شود آنجا که سال‌ها تردید زوج‌ها روی هم تلمبار شده و به دنبال یک جرقه برای ظهور است و وقتی اولین تکه آن به راه می‌افتد بهمنی بزرگ منجر به فروپاشی همه ساخته‌ها مي‌شود. فیلم فورس ماژور اثر روبن اوستلوندِ سوئدی چنین روایتی است. در قالبی دراماتیک به زوایای پنهان یک رابطه زناشویی می‌پردازد.

جنگ در طول تاریخ منشا تغییرات بزرگی در جوامع بوده است. جنگ ایران و عراق نیز با جبهه‌ای گسترده از غرب تا جنوب روی خط مرزی‌ای به طول ۱۶۰۹ کیلومتر به مدت ۸ سال، عامل بزرگی در تحولات معاصر جامعه ایران است، که سینما به عنوان یکی از جنبه‌های آن در ایرانِ پس از جنگ دستخوش تغییرات عمیقی شده است.