حس سوم
من میگم هر کشوری یه بویی داره! چی میگم؟! هر شهری! هر خونهای! هرجایی! میگی نه میتونی امتحان کنی. از این به بعد هر جای جدیدی رفتی بو بکش! این و کامل حس میکنی. حالا اگه به لطف خداوند منان این حس لامصب بویایی قوی باشه دو حالت داره.
حالت اول – نمیتونی هرجایی رو تحمل کنی – مثلا متروی تهران هفت صبح – نمیتونی سوار شی چون بوی مرغدونی میده! بوی جوجه یه روزه! که همچین قشنگ خودش و به مرغدونی مالیده باشه، حالا فکر کن که بوی این جوجه جانِ یه روزه با عطر رویاییِ گازوئیل قاطی بشه٬ این میشه بوی متروی تهران هفت صبح، حالا اگه میتونی برو سوار شو! پنج بعد ازظهر هم که بوی ترش عرق خفهات میکنه! یا بوی آسایشگاه تو دوران آموزشی، بوی عرق و خاک و پا و واکس و پشم ترکیبش فاجعه است! یا یه جاهایی دلت میخواد داد بزنی این بوی آمونیاک کشت ما را! یا تو فروشگاه وقتی میخوای صابون بخری همش داری یواشکی تلاش میکنی در بسته بندی رو باز کنی که صابون و بو کنی! یا هی آب بپاشی تو باغچه که بوی خاک بیشتر بشه! یا توی دندونپزشکی بوی دندون سوخته را با تمام وجود حس کنی! یا پای اجاق گاز بوی دسته قابلمه خفهات کنه! یا بازم پای همون اجاق گاز بوی گاز و میفهمی و همش منتظری که منفجر بشه! یا تو خیابون از همه اینایی که اشانتیونِ عطر میدن اشانتیون بگیری!
حالت دوم – وجهه خوب این حس بویایی اینه که هر بویی واسه ات نوستالژی داره. مثلا داری تو یکی از خیابونهای کوالالامپور راه میری یه دفعه میبینی فکرت رفته وسط دبی! کعنهو فیلم سینمایی داری فریم فریم خاطرات دبی رو جلو چشت میبنی! بعد هی دور و برت و نگاه میکنی تا دوزاریت بیفته چی شده همین که چشمت میفته به اون جام خوشگل عربی که هفت، هشت، ده تا عود توش روشن کردن دوزاریت میفته که آهان پس اینه. یا مثلا داری تو پیاده رو راه میری یه دفعه یاد شمال میفتی! بعد باید بگردی دنبال اینکه بوی چی به دماغت خورده. یا بوی پیاز که به دماغت میرسه یاد عمهی پسرخالهات میفتی! داری شب پیاده روی میکنی یه دفعه یاد زاینده رود میفتی! دوقدم دیگه باید بری جلو تا توی تاریکی رودخونه رو ببینی! یا جرات نمیکنی شامپو پنتن بگیری!
حالا با این اوصاف فکر کن چند سالی باشه ایران نرفته باشی این احساسات لامصبت به قلیان افتاده باشه بعد ظهر رو کاناپه دراز کشیدی نمیدونی چه بوی لامصبی به دماغت خورده که دلت میخواد هرچی داری بدی بری بشینی پای سفره مامانت باقالی پلو با گوشت بخوری. بعد داری تند تند این و از تو ذهنت پاک میکنی تصمیم میگیری بری بیرون یه غذای ایرانی بخوری که هم نستالوژی دونت پاره نشه هم یه حالی به معدهات داده باشی٬ بوی کباب به دماغت میخوره بعد یاد ترکیه میفتی و کباب آدنا! و….
خلاصه اینکه داستانی است با این حس سوم زندگی کردن، هم خوب! هم بد!