این فیلم داستان رزمندهای است که از بالای یک برج فرمان آتش میدهد. او روابط انسانی را میبیند، شهر را میبیند، مرگ و زندگی را میبیند و میتواند تصمیم بگیرد که جان کسی را بگیرد یا نه. گویی در جای خدا نشسته است. جوان زنبوردار دیروز که نگران جان زنبورها بود حالا باید در مورد زندگی انسانها تصمیم بگیرد. مردد میشود و با تعجب میپرسد: «اگر یکی از اونها را نکشتیم و فردا همون سرباز یکی از ما را کشت به پدر و مادر کسی که کشته شده چی بگیم؟ اگر آنها را کشتیم و اونها در عوض شهرهای ما را به آتش کشیدند من مسئول کشته شدن هموطنانم خواهم بود؟» سیاوش متوجه می شود که رفتار او ممکن است باعث شود که دشمن شهر را بمباران کند. این بدان معناست که خشونت بازتولید خشونت میکند و چرخه انتقام متوقف نمیشود. هر دو طرف در تلاش هستند تا انتقام بگیرند.
وقتی به رفتار دشمن نگاه میکند و با دوربین دیگر به رفتار دوستانش نگاه میکند، هر دو یکسان مییابد. هر دو طرف مسلماناناند و نماز میخوانند. محبت میکنند. نه خبری از دشمن هیولاست و نه از سیاه و سفید معمول فیلمهای جنگی. فیلم روایتی است از انسانهایی که رفتار یکسان دارند.
تفاوت او با دیگر نیروهای توپخانه در این است که نتیجه اقدامات خود را میبیند. نتیجه تصمیماتی که به مرگ دیگری منتهی میشود را به چشم خود میبیند. شاید در وهله اول از این رفتارش ناراحت نشود اما پس از مدتی که دشمن را از نزدیک میبینید به این نتیجه میرسد که آنها نیز انسانهایی هستند مثل خود او و کمکم آن هیولایی که از دشمن در ذهن او ساخته شده فرو میریزد. وضعیت و موقعیت دیدگاه آنقدر پیچیده و سنگین است که بقیه همرزمانش تحمل دیدن آن را ندارند همانطور که سیفالله پس از پیدا کردن آن و بمباران جبهه دشمن و دیدن نتیجه عملش دیوانه میشود.
اوج فیلم در انتهای فیلم میآید که در تصاویر امروز آبادان صدای سیاوش را میشنویم که در روزهای پایانی جنگ کشته شده است:
زنبور عسل وقتی نیش بزنه میمیره
نمی دونم، خودش میدونه وقتی نیش بزنه میمیره یا نه؟
زنبور عسل بین جونش و خونهاش، خونهاش را انتخاب میکنه
فقط ملکه اگه نیش بزنه نمیمیره.
کارگردان با جدا کردن ملکه مصون از مرگ زنبور عسل، از دیگر زنبورهای میرا، سربازان و رهبران سیاسی را از هم جدا میکند؛ تصمیم سازان و به وجودآورندگان جنگ در یک طرف و در سوی دیگر انسانهایی که جان خود را در مقابل یک انتخاب دشوار به خطر میاندازند. یادآور همان نگاه هومری به سیاست طبقاتی در جنگ. همانطور که هومر[۱۱] ۲۷ قرن پیش آن را در بستر تضاد میان منافع ترترسیتس[۱۲] وآگاممنون[۱۳] مطرح کرد. اما این نارضایتی سرباز یونانی بیش از ۲۷۰۰ سال است که همچنان طنینانداز است؛ بازتابی که هماکنون در فیلمهای تلویزیونی و سینمایی، شکل واقعیت به خود میگیرد و این موضوع را به ما گوشزد میکند که هر جنگجویی باید این موضوع را به یاد داشته باشد: «جنگها با آرمانهای بزرگ و شعارهای میهنپرستانه آغاز میشوند، اما به بهای مرگ سربازهای عادی ادامه مییابد؛ سربازهایی که هیچ چیزی عایدشان نمیشود».[۱۴]
سیاوش در طول فیلم تکامل می یابد، از شکایت به شکاکیت میرسد و در نهایت آرامش خود را مییابد. انتخاب نام شخصیتها در این فیلم بسیار گویاست.
سیاوش پهلوان زیبا
در ادبیات کهن ایران، سیاوش[۱۵] پهلوانی زیبا، قدرتمند و سرکوب شده است او شخصیتی است اهل سازش است و یکسره از خشونت دوری میکند. اما در نهایت در یک توطئه کشته میشود. مرگ او تراژدی بزرگی برای ایرانیان بود آنگونه که آثار سوگواریاش که به سیاوشان[۱۶] معروف است، با وجود نفوذ هزار و سیصد ساله اسلام در ایران از هرات تا شیراز دیده میشود. نشانههای سوگ سیاوش بر آثار سفالی کهن خوارزم[۱۷] و فرارود (ماوراءالنهر)[۱۸]، نقاشیهای دیواری پنجکنت سغد[۱۹]، آثار سفالی جدیدتر و نیز در برخی از آیینهای عزا و تعزیه در ایران امروز باقی ماندهاست. شواهد دیگری از بخشهای اصیل اسطوره سیاوش در جاهای دیگر، از جمله هنر مینیاتور ایران نیز بازماندهاست.
سیاوش آیین سپهسالاری و کشورداری را از رستم [۲۰] آموخت و وقتی توران به مرزهای ایران حمله کرد در کنار رستم به جنگ با آنان رفت و به پیروزیهای بزرگی رسید. افراسیاب[۲۱] که قافیه را باخته بود به او پیشنهاد صلح داد. سیاوش پیکی به کاخ کیکاووس فرستاد تا کسب تکلیف کند اما پادشاه ایران از صلح سر باز زد و از سیاوش خواست همه گروگانها را بکشد. سیاوش گروگانها را به سوی کیکاووس[۲۲] فرستاد و خود از سپاه خارج شد و به تبعید خودخواسته تن داد. تا سالها بعد در همان تبعید به دست افراسیاب کشته شود.
جمشید پادشاه مغرور
جمشید[۲۳] یکی از پادشاهانِ اساطیری ایرانی است و قدمتی بس کهن دارد. نام او در اوستا [۲۴] و متون پهلوی [۲۵] و متنهای دوران اسلامی آمده است. در اسطورههای ایرانی کارهایی سخت بزرگ به او نسبت داده شده است. جمشید در شاهنامه، فرزندِ تهمورث [۲۶]و شاهی فرهمند است که سرانجام بهخاطرِ خودبینی و غرور فرّه ایزدی (فر به معنی عزت چیزی مثل حمایت مردمی) را از دست میدهد [۲۷] و به دستِ ضحاک کشته میشود [۲۸].
بی شک انتخاب این دو نام برای دو شخصیت اصلی داستان این فیلم اتفاقی نبوده است.